اتنا جونماتنا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

اتناواسنا

داستان خر زنبور

داستان خر و زنبور داستان خر و زنبور یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری  خرها و زنبورها زندگی می کردند.  روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول  خوردن می شود. از قضا گل کوچکی  را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او  نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و  سرخ شده و درد می کند ،  عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به  کندویشان پناه می برد. به صدا...
19 ارديبهشت 1391

شعر کودکانه

  پاشو پاشو کوچولو  پاشو پاشوکوچولو          ازپنجره نگاه کن  باچشمان قشنگت           به منظره نگاه کن  آن بالا بالاخورشید         تابیده بر آسمان  یک رشته کوه پایین تر   پایین ترش درختان  نگاه کن آن دورها          کبوتری می پرد  شاید برای بلبل             از گل خبر می برد      جوجه جوجه طلائی    &nbs...
16 ارديبهشت 1391

داستان کوتاه

داستان پدرانه داستان کوتاه پدرانه پدرم این جوری بود وقتی من : 4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر . 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه . 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت . 12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در  این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که  بچگی هاش...
16 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اتناواسنا می باشد