اتنا جونماتنا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

اتناواسنا

شعر کودکانه

  پاشو پاشو کوچولو  پاشو پاشوکوچولو          ازپنجره نگاه کن  باچشمان قشنگت           به منظره نگاه کن  آن بالا بالاخورشید         تابیده بر آسمان  یک رشته کوه پایین تر   پایین ترش درختان  نگاه کن آن دورها          کبوتری می پرد  شاید برای بلبل             از گل خبر می برد      جوجه جوجه طلائی    &nbs...
16 ارديبهشت 1391

داستان کوتاه

داستان پدرانه داستان کوتاه پدرانه پدرم این جوری بود وقتی من : 4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر . 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه . 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت . 12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در  این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که  بچگی هاش...
16 ارديبهشت 1391

تبریک روز معلم

ای که الفبای زندگی را از سرچشمه نگاهت آموختم استاد عزیزم روزت مبارک  . . . خاله سارا جان دوستت دارم …………………………………………… ……………… بی انصافیست که تو را به شمع تشبیه کنم زیرا شمع را میسازند تا بسوزد اما تو میسوزی تا بسازی ، با سپاس و عرض تبریک فراوان ...
16 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اتناواسنا می باشد